دختر کوری تو این دنیای نامرد زندگی میکرد .این دختره یه دوست پسری داشت که عاشقه اون بود.دختره همیشه می گفت: اگه من چشمامو داشتم و بینا بودم همیشه با اون می موندم یه روز یکی پیدا شد که به اون دختر چشماشو بده. وقتی که دختره بینا شد دید که دوست پسرش کوره. بهش گفت :من دیگه تو رو نمی خوام برو. پسره با ناراحتی رفت و یه لبخند تلخ بهش زد و گفت :مراقب چشمای من باش .
سلام
واقعا خوشحالم از اینکه به وبلاگ شما سر زدم واقعا وبلاگ جالبی دارید
به من هم سر بزن
سلام
ممنون به من سر زدی و ممنون از کامنت
این مطلب واقعااااااااا زیبا بود نا خودآگاه گریم گرفت افسوس.....
ممنون منو لینک گذاشتی با اجازه لینک میذارمت
بازم بهم سر بزن
شاد باشی