روزی پسر کوچکی در خیابان سکه ای یک سنتی پیدا کرد.او از پیدا کردن سکه آن هم بدون زحمت خیلی ذوق زده شد .این تجربه باعث شدکه او بقیه روزهای عمرش هم با چشمهای بازسرش را به سمت پایین بگیرد و به دنبال سکه بگردد.او در مدت زندگیش 296سکه1سنتی / 48سکه 5 سنتی/ 19سکه10سنتی/ 16سکه 25سنتی/ 2نیم دلاری و یک اسکناس مچاله شده پیدا کرد.یعنی جمعا13دلارو 26سنت.اما در برابر بدست آوردن این ثروت او زیبایی دل انگیز 31396طلوع خورشید /درخشش 157رنگین کمان و منظره درختان افرا را از دست داد.او هیچگاه ابرهای سفیدی را که بر فراز آسمانها در حرکت بودند ندید.و پرندگان در حال پرواز /درخشش خورشید و لبخند هزاران رهگذر هرگز جزیی از خاطرات او نشد.
دختر کوری تو این دنیای نامرد زندگی میکرد .این دختره یه دوست پسری داشت که عاشقه اون بود.دختره همیشه می گفت: اگه من چشمامو داشتم و بینا بودم همیشه با اون می موندم یه روز یکی پیدا شد که به اون دختر چشماشو بده. وقتی که دختره بینا شد دید که دوست پسرش کوره. بهش گفت :من دیگه تو رو نمی خوام برو. پسره با ناراحتی رفت و یه لبخند تلخ بهش زد و گفت :مراقب چشمای من باش .
آنکس که مرا طلب کند می یابد
آنکس که مرا یافت می شناسد
آنکس که مرا شناخت دوستم می دارد
آنکس که دوستم داشت به من عشق می ورزد
آنکس که به من عشق ورزید من نیز به او عشق می ورزم
آنکس که به او عشق ورزیدم ،می کشم او را
و آنکس را که من بکشم خونبهایش بر من واجب است
و آنکس که خونبهایش بر من واجب است
پس من خود خونبهایش هستم